• وبلاگ : حركت
  • يادداشت : مناجات
  • نظرات : 5 خصوصي ، 3 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    به خلوت خويش گريخته ام، قلمم را به دادخواهي ميخوانم و با او به درد گفتن مينشينم و همه ي آن حرفهايي که در اين دنياي کور و کر مخاطبي ندارند، در جان او که خدا به جانش سوگند ميخورد ميريزم و غم غربت و درد تنهايي را با قلمم ميگويم و ميشنوم..
    نميداني اين روزها چه زجري ميشکم، سرشار از اندوهم..
    دشوار است ديدار چهره هايي پر از عشق و مهرباني و مشاهده ي تلاش خستگي ناپذير و فداکارانه شان براي رام کردن روحي که هجرت را در عمق نهادش به گونه اي طوفاني دمادم عاصي تر احساس ميکند.
    اطرافيانم مرا با مرغ خانگي!! اشتباه گرفته اند، دوستان نزديکم، کبوتر وحشي ام ميخوانند، اما همه در اشتباهند من نه مرغ خانگي ام و نه کبوتر، روحم بازي وحشي است که از قفس و ديوار و سقف و جمعيت هراس دارد و به آبادي و آدميزاد وحتي نوازش و آشنايي بيگانه است.
    مي خواهند رامم کنند، دست آموز و اهلي و پاي بند آشيانه ام کنند، بهترين جاي خانه را به من داده اند، بهترين غذاها را برايم فراهم کرده اند، بهترين بسترها را در زير پايم گسترانده اند، از سر ايمان و با شوق و شور تمام مرا مينوازند، با دستهاي گرم و نرم و مهربانشان سروبالم را نوازش ميکنند.
    هر روز و هر شب و هر ساعت و دقيقه و همه وقت مرا ميپايند، لحظه اي از من غافل نيستند..
    اين مهرباني ها و نوازش ها و فداکاري ها آزارم ميدهد( من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم)اينها ميخواهند اينجا باشم، بمانم، راحت باشم، بهم خوش بگذرد، آنها غرضي ندارند، نه چشم به گوشتم دارند و نه پرهايم را براي متکاهايشان ميخواهند، اينها جز نوازش و دوستي تقصيري ندارند..
    اما من همچنان در کمين فرار، خاموش نشسته ام، با کسي نمي جوشم، سپاسگذار نيستم، حق شناس نيستم، مهرباني ها و فداکاريها را با سردي و بي تفاوتي جواب مي دهم، حتي اخم هم دارم، انگار آزارم ميدهند..
    اين ديگر چه جانوري است؟؟؟ وحشي، وحشي، وحشي!!
    براي من همان صحراها و شکاف کوهها و در و دشتهاي بي کس و هولناک خوب است، که از طوفان شلاق خورم و از بادها تازيانه و در پيچ و خم ابرها گم و سرگردان شوم و عاقبت گوشه اي بيفتم و تنهاي تنها بميرم و دلي و چشمي مرگ مرا خبردار نشود و از گورم هم نشانه اي نباشد، خاک شوم و به باد روم..هيچ، هيچ....
    تو بگو چه کنم؟؟ اهلي نميشوم! مرا خانگي نساخته اند، نميتوانم خانگي شوم و با آنها که همجنس من نيستند خو بگيرم.
    نميداني چقدر کوشيدم تا مانند آنها اهلي و رام بشوم وبه زندگاني خو بگيرم، اما نشد، نتوانستم..
    اينجا هر نازي زنجيري است که بر پايم مي نهند، هر دست نوازشگري پنجه اي مي شود که حلقومم را ميفشرد، هر نگاهي، نگاه ستايش آميزي نيشتري ميشود که در مغز استخوانم فرو ميبرند..
    چقدر تحميل يک زندگي بي درد بر يک روح دردمند زجرآور است!!!
    يقين کردم اينجا جاي من نيست، بر روي اين زمين غريبم، اين آسمان سقف خانه ي من نيست، نبايد به اينجا مي آمدم، اينجا تبعيدگاه من است، اينجا سرزمين محکومان است، جزيره اي دوردست و ناشناس، قلعه ي استوار و عبوس و گنگ مغضوبين، قوم مطرود..
    چه تنگناي تاريک و خفقان آوري! با ديوارهاي بلند و قطور، برج هاي سياه وعبوس، تنها، بيکس، چشم به راه! سالياني خود را به در و ديوار زدم تا مگر راهي پيدا کنم، بگريزم، اما نشد، زيرا نمي شد تا مجروح و خسته و مايوس افتادم، تلاش بيهوده بود.
    هيچ دري به بيرون باز نشد، هيچ کسي از بيرون نيامد و من چه تلخ آنرا تجربه کردم.
    پس چه بايد کرد؟ اين سرزمين را با عقل مصلحت انديش ساخته اند، پس بايد با عقل مصلحت انديش در آن زيست و چاره اي ديگر پيدا نيست. خواستم چنين کنم اما اينگونه نبودم و اين دوگانگي عذابم ميداد...
    خود را در خويش گم کردن و نيافتن رنجي است که در تصور نمي گنجد و من آنرا در دلم احساس کرده ام.
    معلم شهيد، علي شريعتي
    سلام حاج جواد، خيلي مخلصم دادا

    كجايي؟ چه خبر؟

    آقا التماس دعا داريم

    خداوند پشت و پناهت باشه

    آرزومند آرزوهات

    يا حق..